مدت زیادی درگیر یه دوستی شده بودم. ۵ سال! یه دوستی که فقط کمیت داشت و کیفیتی نداشت. یک ماهه تونستم به خودم غلبه کنم و بهش خاتمه بدم. البته فراموش کردن این دوران ممکنه به زمان بیشتری نیاز داشته باشه.
قبلا هم گفته بودم که پشتیبان فنی شبکه هستم. حالا دیگه تو اون ISP معروف کار نمی کنم. اومدم تو یه شرکت کوچیکتر، کارم همونه اما حجم کاریم کمتره. بگذریم. تنها چیزی که تو این مدت با همه وجود بهش رسیدم اینه که از کارهایی که با مردم سر و کار داره خوشم نمیاد ولی کاراییکه پیدا می کنم همش سر و کله زدن با مردمه!!!!! از صحبت کردن بیزارم اما کارم با تلفن صحبت کردنه! به این می گن یه جذب بالا در جهت منفی :(
امروز تو نت دنبال این می گشتم که چه طور استعدادهای خودمونو کشف کنیم، با یه سرچ ساده شما هم به این می رسید که همه می گن برید تست مارکوس بوکینگهام رو انجام بدین. منم تست رو انجام دادم. به این نتیجه رسید که من بهتره معلم بشم! در حالیکه من از تدریس اصلا خوشم نمیاد. البته خیلیا بهم گفتن برم تدریس زبان. نمیدونم به نظرشون من استعداد در این کار دارم یا به خاطر اینه که زبانم خوبه. اگه اولیش درست باشه یعنی تدریس استعداد نهفته در منه، چون میگن آسونترین کاراییکه یه نفر می تونه انجام بده کاریین که فرد در اونها استعداد داره و یه روزی توش موفق می شه.
باید هدف رو پیدا کرد. این به ادم انگیزه ادامه زندگی می ده. الان بی هدفم و زمان های زیادی تنهام. اما از فکر کردن هم می ترسم. می ترسم هدف رو نیابم یا اشتباه کنم. کاش روانشناسا و مشاورا در کشور ما هم واقعا دلسوز بودن و کمک بودن، نه اینکه ساعتی N تومن بگیرن حرفای تکراری بزنن و بعد بیخیالت شن.
یافتن هدف : مهارت ها و دانش و معیارها و علایقتو بنویس. بعد وزن بده بعد راجع به بالاترین وزن ها تحقیق کن. اما من مهارتی ندارم. دانش خاصی هم ندارم. به هیچیم علاقه ندارم. دارم هر چه پیش اید خوش اید زندگا می کنم و 8 ساله همینه. خسسسسسسسسسته شدم. نه جرات رفتن دارم نه نای موندن. :((((((((((((